درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان جالب 1- مقدمه 2- كودكي فروغ 3- نوجواني و ازدواج 4- انشار اولين مجموعه اشعار … ( اسير) 5- جدايي 6- مسافرت به اروپا 7- بازگشت به ايران و انتشار مجموعه اشعار« ديوار» 8- انتشار« عصيان» 9- همكاري با « ابراهيم گلستان» 10- ساخت فيلم« خانه سياه است» 11- انتشار« تولدي ديگر» 12- اقدام به خودكشي 13- فروغ در آستانه فصلي سرد 14- خاك پذيرنده اشارتي است به آرامش 15- پانويسها 16- گزيده اشعار 17- منابع و مأخذ خيلي از افراد فروغ را فقط شاعر ميپندارند در صورتيكه او در كنار شعرسرودن به كارهاي هنري ديگري از قبيل فيلمسازي، بازي در تئاتر و فيلم، طراحي، و نقاشي ميپرداخت. اميد است موجب شناخت بيشتر نسبت به اين شاعر توانمند شود. در پايان آرامش روح بزرگ آن شاعر گرانقدر را از خداوند متعال خواستارم.
خرداد 84
كودكيبزرگ بودو از اهالي امروز بود. و با تمام افقهاي باز نسبت داشت. و لحن آب و زمين را چه خوب ميفهميد.(1) هرچند فروغ گفته است:« حرفزدن در اين مورد] شرح حال، زندگي شخصي[ به نظر من يك كار خيلي خستهكننده و بيفايده است. اين واقعيت است كه هر آدم كه بدنيا ميآيد و بالاخره يك تاريخ تولدي دارد، اهل شهر يا دهي است، توي مدرسهاي درس خوانده، يك مشت اتفاقات خيلي معمولي و قراردادي توي زندگيش اتفاق افتاده كه بالاخره براي همه ميافتد، مثل توي حوض افتادن دورهي بچگي يا مثلاً تقلبكردن دورهي مدرسه، عاشق شدن دورهي نوجواني، عروسيكردن و از اين جور چيزها.»(2) اما شناخت فراز و نشيب زندگاني هر شاعر، امر لازمي است. مخصوصاً شاعر امروز كه در اشعارش جاي پاي لحظات زندگي شخصياش كم نيست بلكه در يك چشمانداز بسيار زياد هم هست. شاعر امروز رواي صادق لحظات زندگاني خود و جامعهاي است كه در آن زندگي ميكند. بديها، خوبيها، زشتيها، و زيبائيها را همچون نقاش زبردستي در اشعار خود به تصوير ميكشد و چنين است كه شعر امروز برخلاف شعر ديروز ما آئينهاي از روحيات شاعر و انسانهاي عصر اوست. از اين رو شناخت لحظهلحظهي زندگي شاعر امروز مخصوصاً شاعري چون فروغ كه در همهي لحظات زندگيش شاعر بود- بسيار لازم مينمايد. فروغ فرخزاد در 15 ديماه 1313 در تهران چشم به جهاني گشود كه دنياي او نبود، دنياي ديگراني بود كه سرنوشت او همروزگاران او را رقم ميزنند. دوران كودكياش در خانوادهاي گذشت كه شغل نظاميگري پدر، رنگي از خشونت و حاكميت مطلق به آن بخشيده بود:« چهرهي پدر هميشه از يك خشونت عجيب مردانه پر بود. او تلختلخ، سردسرد، و خشنخشن بود. يك سرباز واقعي با يك چهرهي قراردادي يا بهتر بگوئيم با يك ماسك فراردهنده؛ وهميشه همينطور بود. يادم ميآيد به محض اينكه صداي مهميز چكمههايش بلند ميشد همهي ما از حالي كه بوديم بيرون ميآمديم و خودمان را از ديررس و دسترس او دور ميكرديم. ولي همين پدر خشني كه ما را حتي با صداي پاهايش فراري ميداد گاهگاهي كه به خود ميآمد و ماسك از چهرهاش فرو افتادهباشد برترين احساسات ما را در آغوش مي گرفت و زيباترين اشكها از گوشهي چشمش سرازير ميشد. پدر عاشق شعر بود و هست. پدر جر مطالعه هيچ سرگرمي ديگري نداشت و ندارد. پدر همهي عمر بدنبال كشف وتحقيق بود و هست. تمام خانه را به كتابخانه تبديل كردهبود و هنوز هم تعدادي از آن كتابها با نظمي در اتاق خاك گرفتهاش انباشته شدهاست.»(3) مادر فروغ زني سادهدل بود و از نظر زماني در گذشتهها ميزيست، گذشتههايي لبريز از خوبيها، زيبائيها و سنتهاي مقدس:« مادر يك« زن» به تمام معني بود. زني سادهدل، كودكوار، و خوش باور، زني كه قدرت شناخت بديها را نداشت و همهي دنيا و آدمهايش را در قالب خوب و خوبي ميديد زني آويخته به تمام سنتها و قراردادها.»(4) فروغ برادراني به ناممهاي اميرمسعود، مهرداد، مهران، وفريدون داشت وخواهراني به نامهاي پوران، گلوريا، فروغ چهارمين فرزند اين خانواده است. كودكي فروغ در دنياي قصهها گذشت:« در كودكي عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصههاي قشنگي ميدانست و فروغ يك لحظع پدربزرگ را آرام نميگذاشت. به قصهها كه گوش ميداد دچار احوال ماليخوليايي خاصي ميشد.»(5) نور و عروسك، نسيم و پرنده و روشني و آب، لحظههاي كودكي او را سرشار ميكردند بگونهاي كه بعدها در لابلاي لباسها و دفترهاي كودكانهاش در جستجوي زمان گمشدهي كودكي بود:« براي من هنوز هم كه دوران كودكي و حتي نوجواني( از نظر روحي) را پشت سر گذاشتم و از بسياري از احساساتي كه ديگران معتقد بودند عامل بروزش تنها كودكي و نپختگي است تهي شدهام خيلي چيزها وجود دارد كه با وجود جنبهي خندهآور ظاهرش مرا به شدت تكان ميداد. هنوز كه هنوز است وقتي اوائل پائيز هر سال مادرم لباسهاي زمستاني بچهها را از صندوقها بيرون ميآورد تا به قول معروف آفتاب بدهد، ديدن لباسهاي كودكيام كه مادرم به حفظ آنها علاقهاي بسيار دارد، جستجو در جيبهاي آنها و پيداكردن نخودچي كشمش گنديدهاي غالباً در ته جيبها وجود دارد در من حالت عجيبي ايجاد ميكند ناگهان خود را همانقدر كوچك و ومعصوم و بيخيال ميبينم و چند دانه گندم و شاهدانه كه با كركهاي ته جيب مخلوط شده مرا به گذشتهي خيلي دور ميبرد و آن احساسات لطيف و شاد و كودكانه را در من بيدار ميكند. هنوز دفترچه مشق كلاس دوم و سوم ابتدايي را دارم. تمام ثروت مرا كاغذهاي باطلهاي تشكيل ميدهد كه در طول سالها جمع كردهام و به هر جا كه ميروم همراه ميبرم. كاغذهاي كه دست دوستانم روزي بر آنها نشانهاي نقش كرده، خطي كشيده و يا تصويري طرح كردهاست. از ديدن هر يك از آنها به ياد يكي از روزهاي از دسترفته زندگيم ميافتم مثل اين است كه همه چيز برايم دوباره تجديد ميشود.»(6) پدر فروغ – سرهنگ محمود فرخزاد – به اقتضاي شغل خود روش خاصي را در تربيت فرزندان خود اجرا ميكرد. او علاقهي بسياري داشت تا آنها را همچون سربازان ارتش به سختي عادت دهد:« پدرم ما را از كودكي به آنچه كه سختي نام دارد عادت دادهاست. ما در پتوهاي سربازي خوابيده و بزرگ شدهايم در حاليكه در خانهي ما پتوهاي نرم و اعلاهم يافت ميشدند و ميشوند. پدرم ما را با روش خاصي كه در تربيت فرزندانش اتخاذ كردهبود پرورش داده. من يادم هست وقتي كه به دبستان ميرفتم تمام تعطيلات تابستان را با برادرانم در خانه مينشستيم و كتابهاي قديمي و بيمصرف و روزنامههاي باطله را تبديل به پاكت ميكرديم و نوكرها پاكتها را به مغازهها ميفروخت و هر چقدر پول از اين راه درميآورديم به غير از پول توجيبي كه پدرم به ما ميداد اجازه نداشتيم كه به هر مصرفي كه دلمان ميخواهد برسانيم. پدرم به اين ترتيب ميخواست به ما بفهماند كه: كار عيب نيست و كسي كه بتواند از بازوي خودش نان بخورد حق دارد كه آقاي خودش باشد و هميشه سرش را بلند نگه دارد در حاليكه ما هيچ احتياجي به كاركردن نداشتيم و تا آنجا كه به ياد دارم او هميشه وسايل زندگي و تحصيل ما را به نحو شايسته فراهم ميكرد و من اگر در نظر اطرافيانم متكي به نفس و سرسخت هستم اين را مديون نوع تربيت پدرم ميدانم.»(7) لحظههاي خوش كودكي به پايان رسيد، فروغ به مدرسه رفت و درس خواندن را آغاز كرد. اين روگاران برخلاف گذشته در مسيري از نور و عروسك نسيم و پرنده و روشني آب جريان نداشت: اي هفت سالگي اي لحظهي شگفت عزيمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهي از جنون و جهالت رفت بعد از تو پنجره كه رابطهاي بود سخت زنده و روشن ميان ما و پرنده ميان ما و نسيم شكست، شكست، شكست بعد از تو آن عروسك خالي كه هيچ چيز نميگفت، هيچ چيز بجز آب، آب، آب در آب غرق شود.(8) دوران تابستان را اندكاندك پشت سرگذاشت دوراني كه لحظههايش از عزيمت به اسارت بود و خاطرهانگيز و حسرتبار؛ آن روزها رفتند آن روزهاي بدني خاموش كز پشت شيشه، در اتاق گرم، هردم به بيرون، خيره ميگشتم پاكيزه بدن من. چو كركي نرم، آرام ميباريد گرماي كرسي خوابآور بود من تند و بيپروا دور از نگاه مادرم خطاهاي باطل را از مشقهاي كهنهي خود پاك ميكردم چون برف ميخوابيد در باغچه ميگشتم افسرده در پاي گلدانهاي خشك ياس گنجشكهاي مردهام را خاك ميكردم.(9) در اين دوران فروغ حالات متفاوتي داشت يك چهرهاش دختر شيطاني كه از دروديوار بالا ميرفت مثل پسره روي نوك درختها مينشست و مثل شيطانك با كارهايش ديگران را به خنده مي انداخت.(10) برچهرهي ديگرش دختر« غمزده، بهانهگير، لجوج، و حساسي كه با كمترين بهانه ساعتها با صداي بلند گريه ميكرد.»(11)
نوجواني و ازدواجسرانجام فروغ دوران دبستان را به پايان رساند و پا به دبيرستان گذاشت. دبيرستان خسروخاور. او به سبب آنكه پدرش دوستدار شعر و ادب بود كمكم به خواندن شعر رغبت پيدا كردهبود. اما در اين زمان خواندن شعر را با سرعت و حجمي بيشتر ادامه داد و كمكم لحظههاي سرودن به سراغش آمدند. هيچ فراموش نميكنم وقتي را كه فروغ براي اولين بار شعر كوچكي گفت و آنرا به من نشان داد. من هنوز آن شعر را با خط فروغ كه به سبك نو بود و با مصرع« دور از اينجا، دور از اينجا» شروع ميشد آن موقع فروغ به دبيرستان ميرفت.»(12) خود فروغ در اين باره گفتهاست:« من وقتي 13 يا 14 ساله بودم خيلي غزل ميساختم و هيچوقت چاپ نكردم. به هر حال يك وقتي شعر ميگفتم همينطوري غريزي در من ميجوشيد روزي دو سه تا توي آشپزخانه، پشت چرخ خياطي، خلاصه همينطور ميگفتم. خيلي عامي بودم. همينطور ميگفتم چون همينطور ديوان بود كه پشت سر ديوان ميخواندم و پر ميشدم و به هر حال استعداد كمي هم داشتم ناچار يك جوري پس ميدادم نميدانم اينجا شعر بود يا نه فقط ميدانم كه خيلي« من» آنروزها بودند، صميمانه بودند و ميدانم كه خيلي هم آسان بودند. من هنوز ساخته نشدهبودم زبان و شكل خودم را و دنياي فكري خودم را پيدا نكردهبودم.»(13) در كنار سرودن فروغ در عرصهي نثر هم پيشرفتي چشمگير داشت بنحوي كه معلم انشاء او باورش نميشد كه نوشتههايي را كه فروغ در سر كلاس مي خواند از خود اوست:« يكي از همكلاسيهاي فروغ ميگفت: زنگهاي انشاء براي فروغ بدترين ساعات درس بود، هميشه ميگفت: من از انشاء متنفرم، بيزارم، براي اينكه خيلي خوب انشاء مينوشت و معلم او را توبيخ ميكرد و ميگفت: فروغ تو اينها را از كتابها ميدزدي!»(14) در اين هنگام كه در دبيرستان درس ميخواند( سال 1329) و 16 سال بيش نداشت ناگهان ازدواج كرد:« فروغ در كلاس هفتم درس ميخواند كه به ازدواج پرويز شاپور درآمد. پرويز، نوه ي خالهي مادرم است آنوقتها زياد به خانهي ما ميآمد. او مجلس آراست و طنز قوي دارد. بچه ها را دورش مينشاند و قصههاي غصهدار ميگفت و فروغ با يك چشمخيره به ذهن پرويز مينگريست و يك روز وقتي فهميدم كه آنها عاشق يكديگرند همهمان دچار تعجب شديم چون فروغ كلاس هفتم بود و شاپور دانشگاه را تمام كردهبود. او 15 سال از فروغ بزرگتر بود. وقتي زمزمهي ازدواج بلند شد خانوادهي ما مخالفت كردند به ياد دارم كه شاپور لباس عروسي هم نتوانست برايش بخرد. چيزي نداشت و اين اسباب مخالفت فاميل شد كه فروغ اعتصاب غذا كرد، قهر كرد كه من جشن عروسي نميخوام، لباس و جواهر نميخوام، هيچ چيز نميخوام، و اينطور بود كه عروسي آنها بسيار ساده بدون تشريفاتي برگزار شد.»(15) علت اين ازدواج شتابزده و زودرس مسائل خانوادگياي بود كه خانوادهي فروغ با آن درگير بودند.« پدرم عاشق زني ديگر بود و ميخواست با آن زن ازدواج كند ظاهراً ما بچهها را مزاحم ميدانست. اين بود كه مرا در 15 سالگي شوهر داد و يا ازدواج فروغ و شاپور نيز با آنكه اين ازدواج را به علت اختلاف سن و وضع مالي شاپور كه آنوقت هنوز چيزي نداشت نامناسب ميدانستند. پدرم مخالفتي نكرد زيرا ميخواست ما را از سر باز كند. اين ازدواج پدرم با زن دومش همهي زندگي ما را از هم پاشيد و هركدام ما را به گوشهاي انداخت و پدرم بخاطر آن زن با ما سرگران و عبوس و نامهربان بود. فروغ اگر عاشق شاپور شد براي آن بود كه بيش از هرچيز به جستجوي مهرباني و محبت بود و در خانهي ما پدرمان جز خشونت و سردي چيزي نميداند.»(16) فروغ از بعد از اتمام كلاس سوم دبيرستان و پايانگرفتن دورهي اول متوسطه به هنرستان بانوان رفت و در آنجا خياطي و نقاشي را فرا گرفت. چند زماني نيز در كلاسهاي نقاشي استاد علياصغر پتگر حاضر ميشد شيوههاي نقاشي را فرا گرفت. انتشار اولين مجموعه اشعار بنام اسير. در سال 1331 در حاليكه فروغ بيش از 17 سال نداشت اولين مجموعه اشعارش با نام« اسير» منتشر شد. اين مجموعه بعداً در سال 1334 با دگرگونيهايي تجديد چاپ شد. در اين زمان شعري از فروغ در يكي از مجلات چاپ شد و به دامنزدن شايعاتي دربارهي او كمك كرد: « وقتي شعر گنه كردم گناهي پر ز لذت» سرمجلهاي چاپ شد جنجالي عظيم در خانواده بلند شد فروغ چمدانش را برداشت و از خانهي پدر رفت. يك اتاق پشت دبيرستان فيروزكوهي اجاره كرد تا زندگي كند. در آن موقع او حتي يك بالش نداشت. من از خانهي شوهرم كمي اسباب براي او بردم. وضع او را كاملاً ميتوان حدس زد: پول نداشت، كار نداشت، حقوق نداشت، و در فشار مطلق بود. فروغ با بدترين شرايط شروع كرد.»(17) پدر فروغ در اين مورد گفتهاست:« زندگي فروغ 2 مرحله داشت وقتي كه شروع به شعرگفتن كرد تشويقش كردم اما وقتي شعرگفتن باعث بلند شدن جاروجنجال در اطرافش شد و داشت زندگي خانوادگياش را مختل ميكرد ناراحت شدهبودم چون قكر ميكردم اين اقدام او و راهي كه انتخاب كرده باعث از بينرفتن زندگي خانوادگياش ميشود.»(18) دورشدن فروغ ار خانوادهي خود به درازا كشيد. از فروغ خواهش ميكنم تا اجازه دهد كه با پدرش حرف بزنم و آشتيشان بدهم كه فروغ بتواند به خانه برگردد، ولي آن روزها فروغ نسبت به پدرش خيلي بدبين بود. پدر و مادرش متاركه كردهبودند پدر زني ديگر گرفته بود.»(19)اما وساطتها سرانجام ثمربخش شد:« به پدر فروغ گفتم: شما اتاقي در خانه تان به فروغ بدهيد خودش اتاق را درست خواهد كرد. پدرش موافقت كرد و اتاق خالي در خانهاش در اختيار فروغ گذاشت… فروغ وقتي به خانهي پدر بازگشت زيلويي براي اتاقش خريد و دوستان هركدام چيزي برايش هديه آوردند كه با آنها اتاقش را آراست و يادم ميآيد كه دوسهبار در همان اتاق مهماني داد.»(20) جداييفروغ در سال 1332 با شوهرش پرويز شاپور به اهواز رفت تا دركنار او زندگي نويني را آغار كند. چيزي نپائيد كه فروغ بار ديگر به تهران بازگشت، او و شوهرش نيروي كنارآمدن و رهاكردن ناهمگوني را در خود نيافتهبودند و به نظر ميرسيد كه اختلافاتي آنها را به دوري از همديگر واداشته است. تولد پسري به نام« كاميار» نيز نه تنها نتوانست اين اختلافات را كمتر كند بلكه آنها را گستردهتر ساخت.« فروغ تا وقتي كاميار، پسرش، به دنيا آمدهبود هنوز زن نشدهبود. بچه بود تا 14 سالگي خيلي زشت بود و اين زشتي ظاهر خيلي رنجش ميداد. ولي وقتي كامي به دنيا آمد فروغ شكفته شد: ناگهان زيبا شد و از اين پس اختلافات ميان او و شاپور زيادتر و شديدتر شد. اين اختلافات هرچه بود ناشي از روابط عاطفي آنها نبود. فروغ. خواهرم، زن سردمزاجي بود اگر او را به محبت بسيار كسان رو ميآورد از نظر عاطفي و غريزي بلكه از جهت كمبود محبتي بود كه سراسر قلبش را سرد كرده بود، بالاخره اختلافات بالا گرفت و فروغ بيمار شد كه در آسايشگاه رضاعي مدتي بستري بود. وقتي از آسايشگاه بيرون آمد باز هم مدتها حالش خوب نبود… فروغ و شاپور از دو دنيا بودند. فروغ پراحساس، ناآرام و ديوانه بود و پرويز شاپور منطقي، حسابگر و مردي عادي بود كه چون همهي مردان نحوي تلقي خاصي از زندگي نداشت. آنها البته نميتوانستند با يكديگر كنار بيايند. »(21) سرانجام در سال 1334 دخالت بعضي از دوستان فروغ اين اختلافات را به جدايي كشاند:« اولين چيزي كه من و مهري رخشا احساس كرديم اين بود كه فروغ و شوهرش تجانس روحي ندارند و احساس كرديم اين ازدواج جلو رشد فكري فروغ را ميگيرد. من شوهرش پرويز شاپور را خيلي خوب ميشناسم. وقتي كه با احمد شاملو زندگي ميكرد هم شاپور زياد به خانهي ما ميآمد و چنين به نظر ميرسيد كه اينها براي يكديگر ساخته نشدهاند. به هر حال وقتي كه آن روز با فروغ آشنا شدم با او بسيار بحث كردم. دربارهي شعرش و دربارهي اينكه بايد راه خودش را بشناسد حرف زديم و بعدها شايد غلط يا درست او را كم و بيش به جدايي از شوهرش تشويق كرديم و فروغ پنج شش ماه بعد از شوهرش جدا شد.»(22) علاوه بر دخالت ديگران سرسختي خود فروغ عامل ديگر اين جدايي بود:« من مايل به جدايي او از شوهرش نبودم اما او آنقدر در عقيدهاش ثابت بود كه بالاخره جدا شد. اخلاق و رفتار فروغ خاص خودش بود. در عين اينكه بينهايت مهربان و رئوف و حساس بود افكار مخصوص به خودش داشت هيچ چيز و هيچ كس نميتوانست او را از فكري كه داشت و از تصميمي كه مي گرفت منصرف كند با آنكه نفوذ پدرانهاي روي او داشتم اما وقتي او تصميم ميگرفت به هيچوجه نميتوانستم در او نفوذ كنم. اگر چه من ظاهراً ناراحت بودم اما باطناً او را تحسين ميكردم.»(23) فروغ بعد از جدايي گاهي ناگزير ميشد، حتي براي لحظهاي هم در به روي انديشههاي پشيماني بگشايد:« فروغ پرويز شاهين را دوست داشت اين را بارها گفتهبود. اگر كسي در غياب شاپور و آن وقت كه جدا شدهبود حرفي عليه شاپور ميزد مطلقاً طاقت نميآورد.»(24) اما واقعيت نهفتهاي نيز در اين جداي وجود دارد كه شايد آنرا ناديده گرفت. واقعيت نهفته آن است كه فروغ مجبور شد ميان شعر وزندگي يكي را برگزيند و با آن سرسختي غريزي كه در او بود « وقتي ميگويم: بايد اين بايد» تفسيركننده و معنيكننده يك جور سرسختي غزيزي و طبيعي در من است… من از آن آدمهايي نسيتم كه وقتي مي بينم سر يك نفر به سنگ ميخورد و ميشكند ديگر نتيجه بگيريم كه نبايد به طرف سنگ رفت. من تا سرخودم نشكند معني سنگ را نميفهمم!»(25) جانب شعر را گرفت و پيوند سست دو نام از هم گسست. قانون اين ريسمانن عدالت فرزندش را از او گرفت حتي حق ديدندش را، و او 16 سال تمام تا آخر عمر عاشق پسرش بود كه هرگز او را نديد و تكيه كلام سوگندهايش« جان بچهام» شد به هنگامي كه چشمهاي كودكانهي عشق او را با دستمامب تيرهي قانون ميبستند، فروغ از سر عصيان، به دلبستگي روي آورد و به دوست داشتن، ديوانهوار دوست داشتن. بخاطر دلبستگي به شعر از زندگياش از فرزندش جدا شدهبود و اكنون شعر براي او جفتي ديگر بود دوستي ديگر:« رابطهي دوتا آدم هيچوقت نميتواند كامل و يا كاملكننده باشد، بخصوص در اين دوره اما شعر براي من مثل دوستي است كه كاملم ميكند… بعضيها كمبودهاي خودشان را در زندگي با پناهبردن به آدمهاي ديگر جبران ميكنند اما هيچوقت جبران نميشود. اگر جبران ميشد آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستي نبود؟»(26) شعر براي فروغ دريچهاي بود كه او را با« هستي» مرتبط ميساخت چيزي براي توجيهبودن خود و يافتن خود:« شعر براي من مثل پنجرهاي است كه هروقت به طرفش ميروم خودبخود باز ميشود من آنجا مينشينم، نگاه ميكنم، آواز ميخوانم، داد ميزنم، گريه ميكنم، با عكس درختها قاطي ميشوم و ميدانم كه آن طرف پنجره يك فضا هست و يك نفز ميشنود يك نفر كه ممكن است 200 سال بعد باشد يا 300 سال قبل وجود داشته- فرق نميكند شعر وسيلهاي است براي ارتباط با هستي، با« وجود» به معني وسيعش، خوبيش اين است كه آدم وقتي شعر ميگويد ميتواند بگويد: من هم هستم، يا بودم، من در شعر خودم چيزي را جستجو نميكنم، بلكه در شعر خودم تازه« خودم را پيدا ميكنم».(27) كمكم شعر براي فروغ مسئلهاي جدي ميشود. شعر براي او پاسخي است كه بايد به زندگي خود بدهد: « حالا شعر براي من يك مسئله جدي است. مسئوليتي است كه در مقابل وجود خودم احساس ميكنم يك جور جدايي است كه بايد به زندگي خودم بدهم. من همانقدر به شعر احترام ميگذارم كه يك آدم مذهبي به مذهبش.»(28) و چرا چنين نباشد كه« شعر اصلاً جزئي از زندگي است. و هرگز نميتواند جدا از زندگي و خارج از دايرهاي نفوذ تأثيراتي باشد كه زندگي واقعي به آدم ميدهد: زندگي معنوي- وقتي زندگي مادي- را هم ميشود كاملاً با ديدي شاعرانه نگاه كرد اصلاً شعر اگر كه به محيط و شرايطي كه در آن بوجود ميآيد و رشد ميكند بياعتبار بماند هرگر نميتواند شعر باشد.»(29) مسافرت به اروپابعد از جدايي فروغ از همسرش براي و موقعيتي پيش آمد تا به خارج سفر كند اما دغدغههاي حاصل از دلبستگي به پسرش و رنج دوري از او آزارش ميداد:« نزديك ظهر براي ديدن پسرم از خانه بيرون رفتم ام نتوانستم او را پيدا كنم. از اين ديدار وحشت داشتم اما وقتي به خانه مراجعت كردم برخلاف انتظارم او را ديدم كه كنار ميز نشسته و با پدر و مادرم مشغول خوردن غذاست. كوچك و رنگپريده بود… با دستهايش صورتم را نوازش كرد و من حس كردم كه چيزي در وجودم در حال گداختن و تكهتكه شدن است. آنوقت كنار او نشستم، نميدانم چرا نتوانستم غذا بخورم، دستهايم يخ كرده بودند. وقتي فكر ميكردم كه مدت درازي دستهايم. دستها، صورت و پيشاني او را لمس نخواهد كرد مثل اين بود كه دردي وحشي و عنانگسيخته به سرتاسر وجودم چنگ ميزند بعد از ناهار ما با هم روي تخت دراز كشيديم و من مثل هميشه براي و قصه گفتم. در آن حال فكر كردم كه اگر من بروم چه كسي موهاي او را شانه خواهد زد؟چه كسي براي او لباسهاي قشنگ خواهد دوخت؟ چه كسي براي او روي كاغذ فيل و ماشين دودي و سهچرخه خواهد كشيد؟ چه كسي او را به قدر من دوست خواهد داشت؟ من ميدانم كه افكار و تأترتم در آن لحظه و بخاطر او كاملاً بيهوده بودند زيرا در هر حال من از زندگي او بيرون رفته بودم اما نميتوانستم به چيزي ديگري بينديشم»(30) به هر حال در سال 1335 فروغ براي ديدار از ايتاليا عازم رم شد. ديدار از ايتاليا براي او يك بهانه بود او ميخواست خود را از محيطي كه در آن گرفتار شدهبود رها سازد:« فشار زندگي، فشار محيط، و فشار زنجيرهايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همهي نيرويم براي ايستادگي در مقابل آنها تلاش ميكردم خسته و پريشانم كردهبود. من ميخواستم يك« زن» يعني« بشر باشم» من ميخواستم بگويم كه من حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم و ديگران ميخواستند فريادهاي مرا بر لبانم و نفسم را در سينهام خفه و خاموش كنند. آنها اسلحههاي برندهاي انتخاب كردهبودند و من نميتوانستم بيشتر لبخند بزنم نه اينكه خندههايم تمام شدهبودند نه، بلكه نيرويم تمام شدهبود و من بخاطر اينكه انرژي و نيروي تازهاي براي« باز هم خنديدن»كسب كنم ناگهان تصميم گرفتم كه مدتي از اين محيط دور شوم.»(31) و هنگامي كه از اين محيط دور شد بيشتر به حقارت و ضعف انسانهايي كه در ميان آنها زيستهبود، پي برد:« به آن سرزميني انديشيدم كه فرسنگها با خاكش فاصله داشتم و در آنجا نميشد همانطور كه« بود» بوده در آنجا آدمهايي مسخره و ضعيفي را ديدم كه سرهايشان را با خضوع و خشوعي مصنوعي در مقابل بتهايي كه سالها بود براي خودشان ساخته بودند و خودشان هم ميدانستند كه با حقيقت فرسنگها فاصله دارد اما اينقدر جرأت و جسارت نداشتند تا با مشت به فرق سر بتها بكوبند و از آن دنياي مسخره و نفرتانگيزي كه براي خودشان ساخته بودند قدم بگذارند.»(32) بازگشت به ايران و وانتشار مجموعه اشعار« ديوار»بعد از بازگشت به ايران فروغ يكسره به هنر و خلاقيت خود پرداخت:« فروغ بسيار مطالعه مي كرد همهي اشعار سعدي را از حفظ بود، غزلهاي حافظ را حفط بود و يك لحظه از مطالعه باز نميايستاد. يادم ميآيد فروغ پيش از آنكه كار و درآمدي پيدا كند جز شش، هفت جلد كتاب نداشت اما اين اواخر كتابخانه مجهز و مفصلي داشت براي خواندن حرص ميزد و حافظهاش وفادار و دقيق بود. هر شعري را كه ميسرود بلافاصله از حفظ ميشد. شعرش را يك جا ميگفت: اصلاً تصحيح نميكرد تماماً ميسروده و روي ورقهاي پاكنويس ميكرد.»(33) در سال 1336 مجموعهي اشعار ديگري از فروغ با نام« ديوار» منتشر شد. مجموعهاي كه هر چند از لحاظ محتوي دنبالهي اشعار« اسير» بود اما نموداري از پيشرفت فروغ در عرصه شعر ودست يافتن او به تجربههاي تازه بود: در« اسير» من فقط يك بيانكننده ساده از دنياي بيروني بودم در آن زمان شعر هنوز در من حلول نكردهبود بلكه با من هم خانه بود مثل شوهر، مثل معشوق، مثل همهي آمهايي كه چند مدتي با آدم هستند اما بعداً شعر در من ريشه گرفت و به همين دليل موضوع شعر برايم عوض شد. ديگر من شعرا را تنها در بيان يك احساس منفرد دربارهي خودم نميدانستم بلكه هرچه شعر درمن بيشتر رسوخ كرد من پراكندهتر شدم و دنياهاي تازهتري را كشف كردم.»(34) بعد كه تجربههاي بيشتر شوند او با شعر شاملو و نگرش ديگر گونه او به« زبان» آشنا شد وقتي كه« شعري كه زندگيست» را از ( شاملو) خواندم متوجه شدم كه امكانات زبان فارسي خيلي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه ميشود ساده حرف زد. حتي سادهتر از« شعري كه زندگيست» به معني به همين سادگي كه من الآن دارم با شما حرف ميزنم. اما كشف كافي نيست. خوب كشف كردم، بعد چه حتي تقليدكردن هم تجربه مي خواهد بايد در سير طبيعي در درون خودم وبه مقتضاي نيازهاي جسمي و فكري خودم به طرف اين زبان ميرفتم و اين زبان خودبخود در من ساخته ميشد؛ در ديگران كه ساخته شدهبود حالا كمي اينطور شده. من فكر ميكنم كه در اين زمينه با هدف پيش رفتيم، خيلي كاغذ سياه كردم. حالا ديگر كارم به جايي رسيده كه كاغذ كاهي مي خرم، ارزانتر است…!»(35) در انتهاي تجربههاي بسيار، سرانجام فروغ نيما را شناخت و وسعت نگاه او را:« من نيما را خيلي دير شناختم و شايد به معني ديگر خيلي بموقع. يعني بعد از همهي تجربهها و وسوسهها و گذراندن يك دروهي سرگرداني و در عين حال جستجو با شعراي بعد از نيما خيلي زودتر آشنا شدم. مثل چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:زندگی نامه ی فروغ فرخ زاد, :: 14:42 :: نويسنده : MOHSEN
صفحه قبل 1 صفحه بعد |